اربعین
چهار شنبه 11 آذر 1394 20 صفر. اربعین صبح به بهانه دیدن پزشک به دیدار رزمنده رفتم. رنگ رخسار نازنینش گرفته است و درد دارد. اما با مهربانی و لبخند ما را میبیند. اولین حرفش این است که دیشب خوابیدی؟ رنگت پریده. صبحانه خوردی. من دوباره بغض میکنم. در همه این 6 سال زندگی مشترک او به من صبحانه داده. حتی روزهای سخت درس و کار با عجله صبحانه من و زینب بانو را فراهم کرده، سفره را پهن کرده و با سفارش فراوان که خوب صبحانه بخورید به سر کار رفته است. دستانش را محکم در دست گرفته ام و مرتب میگویم ان شاءالله چیزی نیست. بابای مهربان زینب بانو زود دلش برای دخترش تنگ شده میگوید زینب را بیاورید ببینم. ساعت 3 ساعت ملاقات است. از صبح که از اتاق بیرون...